بچه که بودم همیشه آرزوی این را داشتم که هر چه زودتر بزرگ شوم.
بزرگ شوم و به کوچکترها پند و اندرز بدهم.
هه!!چه زود دیر شد...
حالا بزرگ شدمو در حسرت روزهای از دست رفته،فکر میکردم دنیای بزرگتر ها خیلی زیباست...
غافل از اینکه دنیایی به صافی و زلالی دنیای کودکی نیست...
پاک و معصوم...
حالا جز شرمندگی چیزی برای آسمانیان ندارم...
خدایا،شرمنده ام.
شرمنده ام که ترس این را دارم که چیزی را که خودت به من دادی به تو پس بدهم...
روح ما امانتی بود از سوی تو که هر لحظه امکان دارد از ما پس بگیری اش...
حالا فهمیدم چرا می ترسم...
من از تو دزدی کردم،در زندگیمان هم از تو خرج می کنیم،روزی هزار بار تو را قسم می دهیم به دروغ...
واقعاً عجب صبری داری خدا . . .