۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نمی گفت، بلکه روضه می خواند:

حضرت زهرا(س) وقتی بر اثر آن اتفاقات در بستر افتادند، مُسببین این بستری شدن خواستند که به دیدار و عیادت حضرت بیایند!

حضرت زهرا(س) گفته بودند به هیچ عنوان اجازه نمی دهم!

درد ِ کمی نبود! در کوچه اتفاقاتی خارج از حد ِ تصورات انسانی افتاده بود و حالا مُسببین آن اتفاقات می خواستند بیایند ملاقات و حاصل ِ کارشان را ببینند!!

مسلم بود که حضرت اجازه ی حضور ندهند. [و چه درد و مصیبتی بالاتر از اینکه دختر پیغمبرت از تو روی بگرداند؟!]

این چند نفر چاره را در این دیدند که شفیعی برای خودشان قرار دهند که حرفش نزد حضرت زهرا(س) رد خور نداشته باشد!

رفتند نزد علی(ع) ! "علی! نزد دختر پیغمبر(ص) شفیعمان شو! ما را به حضور نمی پذیرد!!"

(علی(ع) در مقابل یک چیز نقطه ضعف دارد! اینکه نزدش بگویی "شفیعم شو" سرش را پایین می اندازد و قبول می کند. هرکه باشی...)

علی(ع) رفت پیش فاطمه(س): "فاطمه جان! آمده اند می خواهند تو را ببینند، قبول می کنی؟"

" نه علی جانم! به هیچ عنوان (در روایات آمده است، حضرت حتی قسم خوردند که نمی پذیرند) ، بهشان بگو بروند!"

  • ۲
  • ۰

دل نازک می شوی... 

دلت می شود به نازکی تارهای مو...

شاید هم نازک تر...

دل نازک که شدی...

دلت زود می گیرد...

زود می شکند...

زود ِ زود...

حتی به ثانیه ای و لحظه ای...

دلت که شکست...

حالا آماده شده ای...

خودش می آید به مهمانی...

مهمانی که نه! می آید به خانه ی خودش...

روی حرفش حساب کن...

*خودش گفته است که می آید...

درد هم حُکما بهای خرید خانه اش است که پرداخت کرده ...

  • ۲
  • ۰

خدایا من جزو اموال توام...


مولای یا مولای!

انت المالک و انا المملوک!

و هل یرحم المملوک الا المالک!

  • ۲
  • ۰
چقد واست اتفاق افتاده که کارت پیش خدا گیر کرده؟؟؟؟
چقد دستتو دراز کردی و جواب گرفتی؟؟
چقد بخاطر اشتباهاتت تنبیه نشدی؟؟
یک لحظه فکر کن!!
فهمیدی چقد خدا غریبه؟؟؟
تا گرفتاریم دستمون به آسمونش دراز میشه!!
میبینی؟؟
بازم ادعا داریم تنهاییم!پس خدا چی؟؟اون که تنها تره!
چند دفعه شده سروقت نمازمونو بخونیم و چیزی از خدا نخوایم...
بعضیامونم که نماز میخونیم بخاطر اینکه اگه نخونیم عذاب میشیم...
انصافه؟؟
من خودمم همینجوری ام،فقط دارم میگم تا حتی یه ثانیه بهش فکر کنیم.
  • ۰
  • ۰

 بچه که بودم همیشه آرزوی این را داشتم که هر چه زودتر بزرگ شوم.

بزرگ شوم و به کوچکترها پند و اندرز بدهم.

هه!!چه زود دیر شد...

حالا بزرگ شدمو در حسرت روزهای از دست رفته،فکر میکردم دنیای بزرگتر ها خیلی زیباست...

غافل از اینکه دنیایی به صافی و زلالی دنیای کودکی نیست...

پاک و معصوم...

حالا جز شرمندگی چیزی برای آسمانیان ندارم...

خدایا،شرمنده ام.

شرمنده ام که ترس این را دارم که چیزی را که خودت به من دادی به تو پس بدهم...

روح ما امانتی بود از سوی تو که هر لحظه امکان دارد از ما پس بگیری اش...

حالا فهمیدم چرا می ترسم...

من از تو دزدی کردم،در زندگیمان هم از تو خرج می کنیم،روزی هزار بار تو را قسم می دهیم به دروغ...

واقعاً عجب صبری داری خدا . . .

  • ۱
  • ۰

 وقتی دلم می گیرد،وقتی دلت می گیرد چه میکنی؟؟؟

چند شبه پیش بدجور دلم گرفته بود،بغض سنگینی راه گلومو بسته بود...

اینقدر که اگه یه دیوار پیدا میکردم بهم گوش بده حتماً باهاش هم صحبت می شدم.

در این کش و قوس گوشام شد یکی از دوستامو هر چی داشتمو نداشتم و بهش گفتم.

ولی دل وامونده آروم نشد،از جایی دیگه مشکل داشت.

براستی وقتی دلت از زمانه خسته می شود،وقتی سرت دنباله شانه ای برای زار زار گریه کردن می گردد،وقتی از جهنمی که برای خودت درست کردی می خواهی پناه ببری به بهشتی در روی زمین...

چه می کنی؟؟؟

به راستی به کجا پناه ببریم با این غربتمان؟؟

اگر نبود امام غریبمان در این دیار؟؟


  • ۲
  • ۰

گاهی دلت می خواهد جایی باشی که در آن لحظه امکانش نیست . . .

مثلاً:جایی همانند بین الحرمین!!

تصورش هم دلنشین است . . .

جایی در میان آن شلوغی و همهمه زائر،گوشه ی دنجی بیابی و بجای بساط پیک نیک،سفره دلت را باز کنی و همه داراییت را که نه،همه ندارییت را برای او باز گو کنی. . .

بخوانش!!

وقت و بی وقت،لبیک می گوید به ندای دل مجنونش...

بخوانش تا بدانی تو را با همه بدی هایت،با همه بی محلی هایت خریدار است.