نمی گفت، بلکه روضه می خواند:
حضرت زهرا(س) وقتی بر اثر آن اتفاقات در بستر افتادند، مُسببین این بستری شدن خواستند که به دیدار و عیادت حضرت بیایند!
حضرت زهرا(س) گفته بودند به هیچ عنوان اجازه نمی دهم!
درد ِ کمی نبود! در کوچه اتفاقاتی خارج از حد ِ تصورات انسانی افتاده بود و حالا مُسببین آن اتفاقات می خواستند بیایند ملاقات و حاصل ِ کارشان را ببینند!!
مسلم بود که حضرت اجازه ی حضور ندهند. [و چه درد و مصیبتی بالاتر از اینکه دختر پیغمبرت از تو روی بگرداند؟!]
این چند نفر چاره را در این دیدند که شفیعی برای خودشان قرار دهند که حرفش نزد حضرت زهرا(س) رد خور نداشته باشد!
رفتند نزد علی(ع) ! "علی! نزد دختر پیغمبر(ص) شفیعمان شو! ما را به حضور نمی پذیرد!!"
(علی(ع) در مقابل یک چیز نقطه ضعف دارد! اینکه نزدش بگویی "شفیعم شو" سرش را پایین می اندازد و قبول می کند. هرکه باشی...)
علی(ع) رفت پیش فاطمه(س): "فاطمه جان! آمده اند می خواهند تو را ببینند، قبول می کنی؟"
" نه علی جانم! به هیچ عنوان (در روایات آمده است، حضرت حتی قسم خوردند که نمی پذیرند) ، بهشان بگو بروند!"