چه دلیلی بیاورم برای دلم که آرامش کنم . . .
که قانعش کنم؟
که بیتابی هایش را کم کند؟
جز اینکه محکم بایستم،ولی با کمر شکسته . . .
سینه سپر کنم و بگویم : دل جان!!!
غصه نخور
بغض ها و اشک های بیصدایت فایده ای نداشت . . .
تو اصلا خواستنی نبودی . . .
که اصلاً ارباب نوکریت را قبول نداشت
باشد . . .
من رو سیاه با زهم لیاقت دیدن شش گوشه را ندارم . . .
(لااقل حرصمون نده آقا،همه رفیقام رفتن و من موندم دوباره)
التماس دعا